تراپی شخصی

تراپی شخصی

به دنبال همراه و هم زبان..
هر چند ساده و زودگذر
به دنبال ذره ای تفاوت

توی دو تا کتابخونه عضو هستم دریغ از ذره ای اثر مطالعه توی هرکدام شان!

یکی از کتابخانه ها که دقیقا مرکز ملاقات هست!وارد حیاطش که میشوی فقط دخترهایی را میبینی که با تلفن همراهشان در حال تنظیم کردن زمان و مکان ملاقاتشان با دوست های خود هستند..«منظورم فقط جنس مخالف نیست کلا از کتابخانه به عنوان محلی برای تجدید دیدار استفاده می کنند.»

پشت حیاطش هم یک منطقه ی پر از گل و درخت وجود دارد که بچه ها به عنوان آتلیه از آن استفاده می کنند.

ساختمان مطالعه اش دو طبقه، هست که در طبقه پایین همیشه جلسه و مراسم معارفه و کلاس های آمورشی برگزار میشود..

و در طبقه ی دومش هم دو تا سالن به هم چسبیده وجود دارد که سالن جلویی اکثر اوقات گرم هست و مکانی برای گفت و گوهای مطالعه کننده ها ولی سالن پشتی اش که با یک در شیشه ای از سالن اول جدا میشود یک مقداری آرام تر هست که البته یک پنجره دارد رو به پارک پشت کتابخانه، و صدای جیغ های بچه ها و دعواهای پسرها همیشه مثل یک موسیقی پس زمینه ما را همراهی می کند.

البته ناگفته نماند که یک نفر هست که در همان سالن پشتی گیتار می زند،ناگفته تر نماند که نمازخانه و غذاخوری این کتابخانه چسبیده به سالن پشتی هست و با یک در از سالن جدا شده و از ساعت 1 تا 4 فقط صدای خنده و شوخی هست که فضا را پر می کند.

و خب کتابخانه دوم که فضای بهتری برای مطالعه دارد!!
در یک طبقه اش سالن غذاخوری و نمازخانه هست و در طبقه ی بالاتر یک سالن بزرگ و مجزا برای مطالعه!

که خوشبختانه در آنجا کسی صحبت نمی کند و تقریبا به عنوان سالن خواب مورد استفاده قرار میگیرد!..

اولین بار یک اکیپ از مدرسه ما هر دو کتابخانه را مورد حمله قرار داد و خب طبیعی بود که در کتابخانه اول کلا در حال صحبت بودیم و در کتابخونه دوم خواب،حتما می پرسید چرا؟و پاسخ این است که؛ ما کلا موجوداتی هستیم که به سرعت خودمان را با شرایط وفق می دهیم و هم رنگ جماعت می شویم و طبعا سعی نمی کنیم خوشی و یا خواب دیگران را با درس خواندن مورد آزار اذیت بدهیم!!

ولی واقعیت فراموش شده این هست که تصور من از کتابخانه این بود که مکانی ست کاملا آرام و ساکت با نور و دمای مناسب!.. و صد البته واقعیت فراموش شده تر این بود که اینجا .... است.

من فکر می کردم از 7 صبح که وارد کتابخانه می شوم تا 7 بعدازظهر که به خانه کوچ می کنم حداقل 9ساعت مطالعه خواهم داشت ولی خب این اتفاق فقط در روز اول افتاد و از آن روز به بعد دریغ از 2 ساعت مطالعه ی ناقابل!

و همانا بنده توسط خود از رفتن به کتابخانه منع شده و این روزها در خانه زیست می کنم.

که البته اگر فکر کردید که در خانه درس می خوانم سخت در اشتباه هستید چون من صبح ها تا ساعت 1 خواب هستم و عملا ظهر بیدار می شوم و بعد از ناهار و حدود ساعت 3 دوباره خواب به سراغم می آید و می توانم مثل یک خرس قطبی تا ساعت 8 شب بخوابم و اصلا به همین دلیل بود که تصمیم گرفته بودم به کتابخانه بروم.

لازم به ذکر می باشد که اینجانب خود می دانسنم مشکل از گند بودن اخلاق خودم می باشد وگرنه هرجایی می شود درس خواند.

همین دیگر..

خواستم شما را در جریان خرس بودن خودم بگذارم..

بروم و به ادامه ی بی کاری ام برسم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۳۱
good mood comes from inside

 گلی امروز کارت های دیدار آورد!!!!

روی همه شون با تاریخ و ساعت و مکان یک روزی برای ملاقات نوشته بود،برای 4 سال دیگه،سال 1400.

روش نوشته : همه ادما توی قول دادن عین همن،اما توی عمل کردن با هم فرق دارن.
این ها همه ش بخاطر دلتنگی ناشی از تموم شدن مدرسه و دور شدن طولانی مدت مون از همدیگه ست،وگرنه قصه عادت رو همه می دونن..

بعد از کنکور انقدر همه سعی می کنن خستگی این مدت رو از تن شون بیرون کنن که یکدفعه دوستاشون رو هم بیرون می کنن!!

من ولی نه دلم برای مدرسه تنگ میشه و نه برای بچه هامون!
توی 12 سال تحصیلم انقدر مدرسه عوض کردم که به اومدن و رفتن آدم ها توی زندگیم عادت کردم..
ولی از الان میدونم که دلم برای تک تک خرابکاری هایی که با گلی توی مدرسه کردیم تنگ میشه..
برای آب بازی وسط حیاط مون با بچه ها توی تابستون..

برای استاد "ع" و شوخی هاش..
برای استاد "ص" و ضایع کردناش..
برای استاد "پ" و سوتی دادناش..
برای استاد "ف" و بی اعصاب بودناش..
برای پوشش دادن ناخن های لاک زده و شلوارلی پوشیدن ها و گوشی آوردن ها..

برای 13 تایی آسانسور سوارشدنامون..

برای توی راه پله ها قهقهه زدنامون..

برای لغو کردن کلاس ها..

برای درس نخوندنمون توی سالن مطالعه..

برای کتابخونه رفتنامون..

از الان میدونم دلم بدجور برای کلاسمون تنگ میشه؛برای اون پنجره های قشنگ و مات ش، برای اون ستون وسطش که چقدر پشتش قایم شدیم و بیرون رفتن های اجباری مون رو پیچوندیم،برای اون ستونی که پشتش جلسه های مخفیانه تشکیل می دادیم..

حتی شاید دلم برای دفتر حسابداری که کنار کلاسمون بود هم تنگ بشه؛برای اون خانمِ که هنوزم اسمش رو نمیدونم و فقط میدونم همیشه خسته بود و خوابش میومد،یا برای خانمِ "س" که بهش می گفتیم آقای "س"!..

ولی میدونم دلم برای هیچکدوم از معاون هامون تنگ نمیشه!برای مدیرمون هم همینطور!

و بیشتر از همه مطمئنم دلم برای آقای "ک" تنگ نمیشه!!..«مرتیکه جوگیر»

ولی خب جدا از همه این ها دلم برای کیمیا، برای بی اعصاب بودناش،مظلوم شدناش و حتی ناراحت شدناش تنگ میشه..

دلم برای ملیکا و بغل کردناش،جدی شدناش و مسخره بازیاش تنگ میشه..

دلم برای شادی 1 و جیغ جیغ کردناش،برای خپلِ کوچولوبودنش تنگ میشه..

برای شادی 2 (فاطمه)،برای بی ادب شدناش،برای دیوونه بازیاش و حتی دلم برای ارتودنسی های رنگی رنگی دندوناش تنگ میشه..

ولی بیشتر از همه دلم برای گلی تنگ میشه..

برای همه خرابکاری هایی که توی این 2 سال کردیم،برای همه تا 4 صبح بیداربودن ها و اس دادن هامون،برای نیم ساعت پیاده راه رفتن های هرروزمون بعد از مدرسه،برای همه نامه هایی که نوشتیم،همه غرهایی که زدیم،همه دلخوری هایی که داشتیم،برای همه غدبودن ها و لجبازی هاش،برای همه گریه هایی که پیشش کردم،برای همه حرص دادناش،برای همه دردل هایی که کردیم،برای اون پل عابرپیاده که دوتایی می رفتیم روش،دلم برای بغل کردنش،برای هرروز دیدنش،برای وقتایی که مهربون میشه،برای مهربون حرف زدناش،برای تک تک لحظه هایی که دید ناراحتم و بود،حتی برای اون قد درازش،برای همه و همه ی لحظه هامون،دلم برای تک تک شون تنگ میشه..

من جزو اون دسته از آدم هایی هستم که روز آخر مدرسه تک تک کتاب هاشون رو یا پاره می کنن یا پرت می کنن تو هوا،ولی خب بخاطر احترام به حقوق کتاب ها و رعایت شعور نمی تونم این کار رو کنم در نتیجه مثل یک بچه ی عاقل کتاب ها رو خیرات می کنم..

و همچنین تا جایی که بتونم اثرات زشت و ننگین مدرسه رو از زندگیم حذف می کنم..

و احتمالا حدود یک هفته بعد از کنکور بجز همین 5 نفری که اسم شون رو بردم هیچ فرد دیگه ای رو نشناسم.. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۳۱
good mood comes from inside

دایی ام از اون سر دنیا زنگ زده بود تولدم رو تبریک بگه، پسردایی ام که 9 سالشه از اون طرف میگفت: 
dont give boyfriend
بعد دایی ام گفت: روت تعصب داره میگه بهش بگو boyfriend نگیره!!!
تلفن رو که قطع کردم بغض کردم که چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده..
ولی الان فقط یاد متعصب کوچولوی 9 ساله میفتم و کیلو کیلو توی دلم قند آب میشه براش و میخندم..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۳۸
good mood comes from inside

کاش بین ذهن من و این وبلاگ یک سیم مستقیم نامرئی وجود داشت و من میتونستم همه و همه ی فکر ها و حرف هام رو راحت منتقل کنم چون مشکلات من _ یک کنکوری _ بدجور زیاد شده ،
اول این که من به بیماری نوشتن مبتلا هستم و اگر در لحظه چیزی که در ذهنم تراوش می شود را ننویسم نمی توانم هیچ کار دیگری انجام بدهم.
مشکل دوم این که بنده در طول سال خیلی کم کاری کردم و الان زمان خیلی محدودی دارم و باید کم کاری هایم را جبران کنم.
مشکل سوم ؛ گوشی ام با بلاگ قهر کرده و ارتباط برقرار نمی کند در نتیجه من نمی توانم یادداشت های گوشی ام را کپی پیست کنم و همین حالا که دارم این پست را تایپ می کنم نزدیک به 20 پست دیگر که به اینجا منتقل نشده اند وجود دارد.
مشکل چهارم ؛ درس درس درس
و مشکل پنجم که سخت ترین مشکل است ؛ وقتی اینجا شروع به نوشتن می کنم یک استرس ناخودآگاهی همه وجودم را پر می کند و باعث می شود که فراموش کنم قرار بوده چه بنویسم و از کجا شروع کنم و به کجا برسم، دقیقا وضعیتی که الان دارم..
باشد که خداوند یگ سیم نامرئی به ما هدیه بدهد ، به علاوه ی شیرکاکائو و بادکنک و شکلات و لاک های رنگی رنگی زیاد و کمک کند که در نزدیکی خانه مان یک مهدکودک تاسیس کنند تا ما خوشحال شویم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۴۴
good mood comes from inside

مادرم به همراه برادرم چند روز پیش برای تجدید قوا و دیدن مادرجانِ مادرم مرا به همراه پدر جان تنها گذاشتند. من هر روز تا ظهر کلاس داشتم و هربار که به خانه رسیده ام با فضای تاریک و سوت و کوری رو به رو شده ام،زنگ زده ام به پدر جان که : "من رسیده ام خانه نگران نشوید مبادا!!" و بعد پرسیده ام "ناهار چی کنیم؟" و پدر جان مان پاسخ داده اند : "پیتزا میخوری؟" و اصلا مراعات رژیم بنده را نکرده اند!!! و بنده تمام مقاومت خود را نشان داده ام که نکند رژیم مان به هم بخورد و نتیجه این شده که چند روز غذای تکراری خورده ایم!!
امروز مادرم و برادرم برگشتند و ظاهرا بیشتر از این که به فکر خوش گذرانی و خوب کردن حال خودشان باشند به فکر خرید لباس عید برای منی بوده اند که قرار است از 2 فروردین از 7 صبح تا 9 شب به اردوی نوروزی-درسی بروم و نمی دانم لباس ها را برای کجایم خریده اند؟!
بی انصافی نکنم وقتی خرید ها را دیدم از شدت خوشحالی میخواستم بروم و به طور جدی درس بخوانم که خداراشکر بر این حس لعنت فرستاده و به اس ام اس بازی مان ادامه دادیم..
من همان ام که 7 صبح روز تعطیل بیدار میشوم و به کتابخانه میروم، با کتابخانه ی خالی رو به رو می شوم، 2 صفحه درس می خوانم و بعد از ساعت 9 صبح تا 12 ظهر را در کتابخانه می خوابم ، 12 بیدار می شوم، کتابخانه را ترک میکنم به قصد رفتن روی پل عابر پیاده ای که تازگی ها به پاتوق من تبدیل شده و بعد می بینم که در راه گل فروشی هستم تا آخرین پنجشنبه ی سال را در کنار عزیزان از دست رفته بگذرانم، اما زمانی که به گل فروشی میرسم راهم را ادامه می دهم و هیچ یک از این کارها را نمی کنم..
هدف م این نیست که بگویم آدم قدرنشناسی هستم _ که صد البته هستم _ هدف م این است که بگویم تا این حد درگیر خودم و دنیایم و اهدافم شده ام که نه جلو می روم نه عقب می روم فقط و فقط درجا می زنم..

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۲۸
good mood comes from inside

خانه مان عوض شده و من هر روز صبح از خانه تا مدرسه را پیاده طی می کنم. از روزی که سنم به مدرسه رفتن رسید هرروز پدر و مادرم من را با ماشین شخصی به مدرسه برده و برگردانده اند، از 11 سال قبلیِ تحصیلی ام فقط 2 سال را با سرویس رفت و آمد کرده ام و خودم میدانم که باید سپاس گزار خانواده ام باشم اما همیشه حسرت پیاده رفتن به مدرسه را در دلم داشته ام!!!

امسال اما این اتفاق افتاد..

من هرروز پیاده به مدرسه می روم و برمی گردم ،مادرم می گوید مبادا از مکان های خلوت رفت و آمد کنی که اتفاق ناگواری رخ بدهد من اما هزار بار به او گفته ام که امنیت م در کوچه و خیابان های خلوت خیلی بیشتر از خیابان اصلی است!!

دلیل ش هم این است که هستند انسان هایی که ساعت 7 صبح که هوا هنوز گرگ و میش است فحش پایین تنه به شما بدهند و گمان کنند که خیلی بامزه هستند..

من ترسی از کوچه های خلوت ندارم اما مادرم نگران تجاوزی چیزی است و گفته است که از شلوغ ترین خیابان برو و بدترین فحش ها را بشنو ولی خطر همان تجاوزی چیزی را به جان نخر..

من هم قبول کرده ام تقریبا تا حدودی..

امروز صبح که مثل همیشه در حال رفتن به مدرسه بودم و هنوز به محل پرتاب فحش ها نرسیده بودم با محلی رو به رو شدم که فهمیده ها به آن "خط عابر پیاده" می گویند اما بقیه راننده ها به آن به چشم "خط پایان مسابقه" نگاه می کنند!..

چند دقیقه صبر کردم تا بلکه متوجه بشوند عابری منتظر عبور است اما مقاومت شان خیلی زیاد بود!!انگار من را که می دیدند تحریک می شدند که با سرعت بیشتری از روی خط عابر پیاده رد شوند!!..

و نتیجه این شد که بنده دل را به خیابان زدم و خواستم با سرعت رد بشوم که محل همیشگی فحش های پایین تنه از زبان پسرهای دبیرستانی جو زده را به خط عابر پیاده و از زبان راننده های نسبتا متشخص تغییر دادم..

و الان به این نتیجه رسیده ام که بهتر است خطر همان تجاوزی چیزی که مادرم می گوید را به جان بخرم و از خلوت ترین کوچه بروم و راه م را دور کنم تا بلکه لاغر هم بشوم اما دیگر چشمم به آن خط عابر پیاده و آن پسران همیشگی نیفتد..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۱۹
good mood comes from inside

آخرِ آخرش میرم دنبال کاری که از صبح تا شب با بچه ها سرگرم باشم..

من و چه به دکتر شدن و دیدن درد و سختی بچه های کوچولو؟!

واقعا یکی از اصلی ترین دلیل هام برای در نظر نداشتن رشته پزشکی همین جریانه!

باشد که خداوند عقل ما را بر احساس مان حاکم فرماید تا بتوانیم آینده نگرانه تصمیم بگیریم..

شاید هم درسم رو که خوندم و تموم شد یک مهدکودک تاسیس کنم..

اگر میتونستم حتما کاری میکردم که زمان در همین لحظه بایسته و من هیچوقتِ هیچوقتِ هیچوفت 18 ساله نشم..


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۴۲
good mood comes from inside

اسباب کشی داریم
دقیقا وسط سالی که من کنکور دارم و مثلا دارم درس میخونم
ساعت 7 رسیدم خونه ای که در حال حاضر اقامت داریم و بقیه خانواده  در خونه دوم ساکن هستن و در تلاش برای پاک سازی منزل جدید، توی این 4 ساعت و نیمی که من تنهام،مادرم نزدیک به 10 بار با من تماس گرفته و هر بار مکالمات به این شکل بودن
مادر   سلام
من    سلام
مادر  چیکار میکنی؟
من   درس میخوندم

مادر  کار ما فعلا طول میکشه
من    ....
مادر  نمیترسی که؟
من    نه مادرِ من، برای چی بترسم؟
مادر  نگران شدم
من   نگران نباش، نمیترسم
مادر  یه چیزی بخور گشنه نمونی
من   باش
مادر  کاری نداری؟
من   نه
مادر  خدافظ
من   خدافظ
مادر است دیگر..
فقط من نمیدونم 6 ماه دیگه که من برم دانشگاه قراره با چه وضعیتی ادامه بدم؟!!!
احتمالا
هر روز
روزی 40 بار (توی 4 ساعت 10 تماس،توی 24 ساعت و با در نظر گرفتن 16 ساعت بیداری در طول روز 40 تماس)
دیریرینگ دیریرنگ
تلفن جواب داده میشود
مادر  سلام
من   سلام
مادر  درس میخونی؟
من   بله
مادر  یه چیزی بخور گشنه نمونی
من   چشم
مادر  کاری نداری؟
من   نه
مادر  مراقب خودت باش،خدافظ
من  خدافظ
نگرانم..
نه از ترس این که من بدون خانواده ام دوام می آورم یا خیر؟
که من پررو تر از این حرفا بوده و دوام می آورم..
از ترس این که نکند به سال نرسیده اسباب و اثاثیه را جمع کنند و به دنبال من در شهری دیگر ساکن شوند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۲
good mood comes from inside

فکر کنم حدود 1 ماه هست که میخواستم اینجا رو راه اندازی کنم ولی فرصت نمیشد..
این شد که الان این اتفاق افتاد و ما اینجا هستیم..
هر روز نزدیک 10 تا پست برای وبلاگ توی ذهنم میساختم ولی الان انگار ذهنم پوچ شده و هیچ ذهنیتی برای نوشتن ندارم..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۰۳
good mood comes from inside