قدرنشناسِ لعنتی
مادرم به همراه برادرم چند روز پیش برای تجدید قوا و دیدن مادرجانِ مادرم مرا به همراه پدر جان تنها گذاشتند. من هر روز تا ظهر کلاس داشتم و هربار که به خانه رسیده ام با فضای تاریک و سوت و کوری رو به رو شده ام،زنگ زده ام به پدر جان که : "من رسیده ام خانه نگران نشوید مبادا!!" و بعد پرسیده ام "ناهار چی کنیم؟" و پدر جان مان پاسخ داده اند : "پیتزا میخوری؟" و اصلا مراعات رژیم بنده را نکرده اند!!! و بنده تمام مقاومت خود را نشان داده ام که نکند رژیم مان به هم بخورد و نتیجه این شده که چند روز غذای تکراری خورده ایم!!
امروز مادرم و برادرم برگشتند و ظاهرا بیشتر از این که به فکر خوش گذرانی و خوب کردن حال خودشان باشند به فکر خرید لباس عید برای منی بوده اند که قرار است از 2 فروردین از 7 صبح تا 9 شب به اردوی نوروزی-درسی بروم و نمی دانم لباس ها را برای کجایم خریده اند؟!
بی انصافی نکنم وقتی خرید ها را دیدم از شدت خوشحالی میخواستم بروم و به طور جدی درس بخوانم که خداراشکر بر این حس لعنت فرستاده و به اس ام اس بازی مان ادامه دادیم..
من همان ام که 7 صبح روز تعطیل بیدار میشوم و به کتابخانه میروم، با کتابخانه ی خالی رو به رو می شوم، 2 صفحه درس می خوانم و بعد از ساعت 9 صبح تا 12 ظهر را در کتابخانه می خوابم ، 12 بیدار می شوم، کتابخانه را ترک میکنم به قصد رفتن روی پل عابر پیاده ای که تازگی ها به پاتوق من تبدیل شده و بعد می بینم که در راه گل فروشی هستم تا آخرین پنجشنبه ی سال را در کنار عزیزان از دست رفته بگذرانم، اما زمانی که به گل فروشی میرسم راهم را ادامه می دهم و هیچ یک از این کارها را نمی کنم..
هدف م این نیست که بگویم آدم قدرنشناسی هستم _ که صد البته هستم _ هدف م این است که بگویم تا این حد درگیر خودم و دنیایم و اهدافم شده ام که نه جلو می روم نه عقب می روم فقط و فقط درجا می زنم..